مهمان
ایرج خان را خیلی وقت بود میشناختم. البته از دور. خیلی خوب هم میشناختم آدم مهمی بود کتاب زندگی مامان و دوتا از دوستهای خیلی نزدیکش یک فصل مشترک داشت با عنوان ایرج خان فصل بزرگی نبود اما کلیدی بود. از آن فصل هایی که همه ی آدمها با قلم مژگان و اشک چشم نوشته اندش و با فکروخیال و آرزوهای جوانی پرداختش کرده اند و هر وقت شوهرشان داد زده یا بداخلاقی کرده، ویرایشش کرده اند. خیلی وقتها جلو من که فکر می کردند چیزی حالی ام نیست و دهانم بوی شیر میدهد از ایرج خان حرف می زدند. مثلاً وقتی شوهر سیمین خاله سروگوشش می جنبید، یا شوهر افسانه جان زیر بار مهاجرت به کانادا نمی رفت. چندباری را خوب یادم مانده
دفعه ی اول مامان و سیمین خاله داشتند باهم حرف میزدند و چایی میخوردند و من داشتم مشق می نوشتم. شنیدم که «چه چشمهایی داشت،درشت و عسلی، قدش اون موقع از تمام پسرهای کوچه بلندتر بود»
«چه قدر هم آقا .بود هر وقت میخواست منو نگاه کنه همچین یه جوری از زیر چشم نگاه میکرد»
«منو هم همون جوری نگاه میکرد. چه مژه هایی داشت. سیاه و بلند»
«ای بابا یادت نیست یه بار یه شاخه گل سرخ انداخت جلو پای من ؟!»
«ما که همیشه باهم میرفتیم ،مدرسه از کجا مطمئنی که برای توانداخته؟»
دفعه ی دوم مامان و افسانه جان داشتند بافتنی می بافتند و من داشتم مسئله های جبر را از روی دفتر دوستم رونویسی میکردم مامان به افسانه جان گفت: «یادش به خیر. ایرج به بافتنی تنش می کرد درست همین رنگی؛ آبی آبی»
«رنگ چشمهاش بود دیگه من که عاشق موهاش بودم، چه قدر قشنگ بود مشکی مشکی. اصلاً شبیه الویس بود، نبود؟»
«راستش از اون هم خوش قیافه تر بود بامزه س که سیمین هنوز هم ول نمیکنه میگه ایرج از اون خوشش می اومده.»
«نمیدونم اون همه زمین شمرون رو چه کار کردن یادت هست چه باغی داشتن یه درش توی این خیابون بود و یه در دیگه ش تو خیابون پشتی ما رو بگو چی میخواستیم و چی شد.»
سیمین خاله ابروهای تاتو شده اش را کرد تو هم و گفت: «وا یه جوری حرف میزنه انگار قرار بوده هر سه تامون رو بگیره.»
مامان پوزخندی زد و گفت: «اولا با هیچ کدوم مون قرار و مداری نداشت. ثانیاً داری اون روی سگ منو بالا می آری ها هر کس ندونه فکر میکنه…»
افسانه جان زد زیر خنده و گفت: «خجالت بکشین اصلاً معلومه سرچی دارین دعوا میکنین؟ همه ی دخترهای مدرسه ی شاهدخت میدونستن ایرج برای خاطر کی میآد دم مدرسه.» مامان گفت: «تو دیگه حرف نزن وسط دعوا داره نرخ تعیین می کنه.»
بعدش سیمین خاله آهی کشید و گفت: «قسمت مون همین آپارتمان های یه وجبی بود و همین شوهرهای نیم وجبی»
دفعه ی بعدش به گمانم هر سه باهم بودند که قد ایرج خان رسید به دو متر و چشم هایش سبز شد و موهایش بلوطی و اشراف زاده شد و تازه چه قدر هم قشنگ راه میرفت و چه قدر نجیب بود و… بعد همین طور شنیدم و شنیدم تا شد سی و نه سالم و ایرج خان را دیدم
مامان و افسانه و سیمین هر سه توی یک کوچه مینشستند. هر سه به یک دبستان و دبیرستان میرفتند و هر سه بعد از دبیرستان صاف رفتند خانه ی شوهر غذا پختند رخت شستند، بچه زاییدند. گاهی مسافرت رفتند و گاهی به هم پز دادند. اما از آن جایی که هیچ کدام خیلی خوشگل تر از دیگری نبود و شوهر هیچ کدام شان پول دارتر از آن ،یکی و هر سه شان هم اول پیکان وبعد پراید داشتند، همیشه باهم دوست ماندند.
تنها دفعه ای که نزدیک بود این سه از هم جدا شوند، همان کلاس ششم بود و به خاطر همان ایرج خان سیمین خاله مطمئن بود که ایرج خان از او خوشش می آمده و به خاطر او بوده که موقع تعطیلی میرفته دم مدرسه در مقابل افسانه جان مطمئن بود که ایرج خان به خاطر او زیر پنجره ی خانه شان آواز می خوانده و مامان دوستی او با برادرش را دلیل عشق آتشین او به خودش می دانسته.
بزرگتر که شدم یک بار به شان گفتم آخر مگر آدم قحط بود که هر سه بند کرده اند به ایرج خان آن وقت مامانم گفت ما مثل شماها نبودیم که به بهانه های مختلف هی این طرف و آن طرف ول بگردیم و هزارتا دوست و رفیق داشته باشیم. افسانه جان هم گفت که زمان آن ها اصلاً این جوری ها نبوده بعدش هم دیگر کسی به چشم شان نمی آمده.
به هر حال هر چی که بود و هر کی که بود، دیپلمش را گرفته بود و رفته بود آمریکا و همه را توی شش و بش عشقش گذاشته بود دایی هم که توی امریکا زندگی میکرد دو ماه پیش اتفاقی ایرج خان را توی یک نمایشگاه دیده بود و به مامان خبر داده بود که ایرج خان را دیده و شنیده که میخواهد به ایران .بیاید بعد مامان و افسانه جان و سیمین خاله کلی فکر کرده بودند و نقش کشیده بودند تا به این نتیجه رسیده بودند که برای دیدن دوباره ی او باید از دایی بخواهند که برای شوهر افسانه جان دارو بفرستد و دایی دارو را بدهد به ایرج خان و او… و حالا که قرار بود بعد از پنجاه و پنج سال دوباره ،ببینندش دل توی دلشان نبود
ایرج خان از آمریکا برگشته بود و قرار بود امروز بیاید خانه ی ما. مامان به بابا گفته بود ایرج خان دوست قدیمی برادرش است و از طرف او بسته ای آورده در ضمن افسانه جان و سیمین خاله هم میآیند آنجا تا بعد باهم بروند خرید.
بابا هم اهم واوهومی کرده بود و حرفی نزده بود. نمیدانم از ماجرا خبری داشت یا نه. شاید هم یادش رفته بود، یا فکر می کرد توی آن سن و سال دیگر نه مامانم فروزان است نه او ناصر ملک مطیعی البته باید گفت که هیچ کدامشان هم چنین تصوری از خودشان .نداشتند. مامانم خیلی که احساساتی میشد از کمر باریکش در جوانی حرف میزد؛ اما بابا عاشق این بود که از موفقیتش در شطرنج صحبت کند. یک بار مدال نقره ی ناحیه را گرفته بود و همان بسش بود.
روز موعود، میوه ها را که توی ظرف چیدم رفتم سراغ مامان هنوز داشت با یک دانه ریشی که عین شمشیر تیپو سلطان روی چانه اش سبز می شد ور میرفت که زنگ زدند موچین از دست مامان افتاد و چشم هایش شد اندازه ی نعلبکی توی صفحه ی دربازکن نگاه کردم و دیدم سیمین خاله است به مامان گفتم و در را باز کردم. بعد موچین را از دستش گرفتم و گفتم ول کن بابا، صورتت رو زخم کردی. حالا مگه این مردیکه دوربین تو چشمش کار گذاشته. مامان چپ چپ نگاهم کرد و آمد یک چیزی بهم بگوید که دید صرف ندارد. دو دقیقه ی بعد سیمین خاله آمد تو. نفس تو سینه ام حبس شد. وسط روز چنان آرایش کرده بود که انگار میخواهد برود عروسی مامان چند ثانیه بهش زل زد و گفت: «چرا خودت رو این ریختی کردی؟ به جای سیمین خاله من گفتم «وا، مگه چشه؟ مثل ماه شده چه قدر هم این لباس بهش میاد بفرمایید.» سیمین خاله که گوشتهای پهلوهاش عین دسته های قابلمه از دو طرف کمرش زده بود ،بیرون نشست روی صندلی و پاهاش رو انداخت رو هم مامان رفت چایی بیاورد و من برای سیمین خاله گفتم که بابا توی حمام است و چیزی نفهمیده و چه قدر رنگ موهاش بهش میآید و چه قدر ناز شده بعد رفتم سراغ مامان و ازش پرسیدم چرا نمیآید توی اتاق و بهش گفتم توی ذوق سیمین خاله نزند.
افسانه جان که آمد بابا از روی صندلی اش بلند شد و گفت: به به خانم چه عجب چسان فسان کردید.
به بابا چشم غره رفتم و به مامان که بدجوری مات مانده بود چپ چپ نگاه کردم و رفتم چایی بیاورم که زنگ در به صدا درآمد. این دفعه نمیدانم چرا اما من هم دلم هری ریخت پایین. دستی به موهایم کشیدم و رفتم دم دربازکن که دیدم مامان دارد میگوید: «زنگ دوم رو بزنید.» و رفت نشست. برای دفعه ی دوم که زنگ را زدند دیگر از جایش تکان نخورد و بابا رفت و گفت: «بفرمایید خواهش میکنم.» مامان پرسید کی بود؟ بابا گفت: «همون آقاهه .» مامان و سیمین خاله و افسانه جان یک دفعه از جاشان بلند شدند و بعد سیمین خاله و افسانه جان نشستند و مامان رفت دم در.
فکر کنم یک قرن طول کشید تا ایرج خان از پله ها آمد بالا و سروکله اش پیدا شد هنوز به دم در نرسیده بود که مامان رفت پشت در ولپش را چنگ زد و بی صدا گفت: «وا! خاک به سرم، این چرا این طوری شده؟»
ایرج خان فعلی طبق حساب وکتابهای من هفتاد سالش بود اما نه از آن سرحال هایش قدش به زور به یک و شصت می رسید. پشتش کمی قوز داشت. چشم های قدر نخودش زیر عینک خاکستری میزد و کت شش دکمه اش چروک چروک بود. وقتی بالاخره روی صندلی نشست دستی به زانوهایش کشید و گفت:« ببخشید نفس نفس میزنم از وقتی قلبم رو عمل کردم، پله ها اذیتم میکنن.»
بابا گفت: «به خدا راضی به زحمت نبودیم. اگه نشونی میدادید خودمون می اومدیم. ایرج خان لبخندی زد و گفت: «راستش دلم می خواست خونواده ی احمدخان رو هم میدیدم برای همین گفتم خودم بیام بهتره»
مامانم که سر جایش خشک شده بود به من اشاره کرد که چای بیاورم و به ایرج خان شیرینی تعارف کرد و گفت: «من خواهر احمدم اینها هم دوتا دوستهای من هستن، سیمین و افسانه اگه یادتون باشه ما سه تا همیشه باهم بودیم ایرج خان سری تکان داد که معلوم نبود میخواهد بگوید آره یا .نه بعد دستش را به موهای کم پشتش کشید و گفت: «شما رو یادم هست اما خانمها رو درست یادم نیست مامان که خوشش آمده بود نگاهی به سیمین خاله و افسانه جان انداخت و گفت: «بله. اون وقتها زیاد می اومدید دم مدرسه ی ما.»
بابا خندید و گفت: تفریح سالم جوونهای قدیم
افسانه جان گفت:« من شما رو خوب یادمه، یعنی شمای اون موقع رو اغلب یه بافتنی آبی میپوشیدید و موهاتون روفیت می زدید.»
ایرج خان غش غش خندید افسانه جان یک ابروش را داد بالا و به مامان لبخند زد. ایرج خان گفت: «آه بله. فیت. به موهام فیت می زدم مدتها بود اسمش یادم نمی آمد. چه قدر خوب شد که گفتید.»
سیمین خاله گفت: «به گمونم چشمهاتون هم ابی بود یا سبز… یا عسلی.»
ایرج خان خندید و گفت: «نه بابا، غلو می فرمایید، چشم هام همین رنگی ،بود، راستی حالا چه رنگیه؟»
سیمین خاله نگاهی به افسانه جان انداخت و گوشه ی لب پایینش را کج کرد
بابا که فکر میکند زنها هیچ وقت حرف حسابی نمی زنند ـــ این دفعه من هم با او موافق بودم پشت سر هم پرسید: «خب، به سلامتی کی رسیدید؟ سفر چه طور بود؟ چه قدر میمونید؟ کجا میمونید؟»
ایرج خان لبخندی زد و گفت:« یک هفته ای هست که اومدهم. خونه ی خواهرزاده م .هستم. راستش اومده م زن بگیرم» سیمین خاله گفت:« یعنی هنوز مجرد هستید؟»
ایرج خان لبخندی زد و گفت: «خانمم مرحوم شد، دومی رو میگم، اولی طلاق گرفت. امریکایی بود.»
مامانم گفت: «این زنهای امریکایی اصلا به درد نمی خورن.»
ایرج خان گفت: «اتفاقاً زن خیلی خوبی بود.» مامان اخم کرد و بلند شد تا میوه بگذارد.
بابا گفت: «خب، می فرمودید.»
ایرج خان گفت: «راستش به خاطر سن وسالم و به خاطر عمل هایی که کردم در واقع به یه پرستار احتیاج دارم. فکر کردم بیام و یه زن ایرانی بگیرم که هم ازم مواظبت کنه هم بعداً ارث و میراثم بهش برسه.»
افسانه جان گفت زمینهای شمرون رو میگید؟
ایرج خان گفت: «کدوم زمینها؟»
«توی آب مقصود بک بود به گمانم، نه؟»
«ای ،بابا اون خونه ی فسقلی رو میگید سرتا تهش سیصد متر بود. بابا که فوت کرد برادرها ترتیبش رو دادن چیزی به ما نرسید»
سیمین خاله گفت :«ولی یه عالمه زمین بود»
افسانه جان گفت «خب گفتن که برادرها کشیدن بالا
بابا گفت: «می فرمودید»
«بله، روزگار سختی رو گذروندم قلب و کبد و کلیه هام رو عمل .کردم یه بار هم بدجوری تصادف کردم پونزده شونزده جای بدنم شکست بعدش هم که از بیمارستان آمدم بیرون دیگه اون آدم سابق نشدم. حالا هم که دو سه جور بیماری دیگه گرفتم.» بعد از توی ظرف میوه گلابی یی برداشت و با دست های لرزان شروع کرد به پوست کندن آب گلابی ریخت روی شلوارش و مامان بلند شد و یک پیشدستی خالی داد دستش و زیر لب گفت:«پارکینسون.»
ایرج خان پرسید: «چی فرمودید؟» مامان گفت: «نوش جان.»
ایرج خان گفت: «آهان، کی میگفتن نوش جان؟» مامان گفت: «همیشه میگن ایرج خان گلابی اش را ریزریز کرد و گفت: «دندون درست و حسابی هم که نداریم یادش به خیر اون وقتها، ته کوچه تون یکی بود که دندون میکشید، یه خانمی بود به گمونم…»
افسانه جان غش غش خندید و گفت «اون که ماما ،بود ارمنی بودن»
ایرج خان یک کمی نمک روی گلابی اش پاشید و گفت این طوری بهتر میشه؟
مامانم که انگار یک دفعه قانون جاذبه را کشف کرده باشد
ابروهایش را کشید تو هم و به من گفت: «آلزایمر؟» این بار ایرج خان شنید و گفت: «آره، همین آلزایمر می ترسم گرفتارش بشم برای همین نمیخوام تنها زندگی کنم. بچه ها هم رفته ن سراغ کارشون برای همین اومده م زن بگیرم
مامان به سیمین خاله و افسانه جان نگاه کرد و خندید و زیر لب به شان گفت: «تازه میترسه آلزایمر بگیره سیمین خاله نگاه عاقل اندر سفیهی به مامان انداخت که یعنی از اول خودش فهمیده و افسانه جان هم آه کشید که یعنی بی خود نیست که او را یادش نیست
بابا که خوشش آمده بود گفت: «خب، می فرمودید!»
مامان گفت: ای ،بابا بذار میوه شون رو بخورن
ایرج خان دست کرد توی جیبش و یک قوطی دارو بیرون آورد و داد دست بابا و گفت: این رو احمدخان دادن نمیدونم مال شماس؟ بابا دارو را گرفت و داد دست افسانه جان و گفت: «به گمونم مال شوهر این خانمه من خداروشکر هنوز سالمم.»
ایرج خان پرتقالی برداشت و شروع کرد به پوست کندن مامان و افسانه جان و سیمین خاله بدجوری ساکت شده بودند. بابا هم که نمی دانست چه بگوید بلند شد و رفت توی آشپز خانه
ایرج خان قاج اول پرتقال را گذاشت دهانش و هی داد این طرف وهی داد آن طرف و بالاخره قورتش .داد صدای قورت دادنش توی آن سکوت من را به خنده انداخت هر کاری کردم نتوانستم جلو خودم را نگه دارم و غش غش زدم زیر خنده. مامان هم که خنده اش گرفته بود گفت «چی شد؟» :گفتم: «هیچی یاد یه لطیفه افتادم بعداً براتون تعریف میکنم.» ایرج خان که پرتقالش را تمام کرده بود، یک دفعه بلند شد و گفت: «اجازه ی مرخصی مامان خندید و گفت: «خواهش میکنم و بابا را صدا زد. بابا گفت که میرود پایین و ماشین را روشن میکند تا ایرج خان را برساند و از پله ها سرازیر شد. مامان و سیمین خاله و افسانه جان ردیف کنار در ایستادند تا با ایرج خان خداحافظی کنند. ایرج خان لنگ لنگان آمد جلو در و آهسته به مامان گفت: «ببخشید، یـه همکلاسی داشتین که موهای بلند بلوطی داشت و چشم هاش عسلی بودن به گمونم اسمش فیروزه بود، فیروزه شرفی، همونی کهخیلی خوشگل و قد بلند بود، ایشون الان کجا هستن؟»
مامان که لپهاش قرمز شده بود، گفت: «نمی دونم. به نظرم رفت اروپا»
سیمین خاله که لپهاش از مامان هم قرمزتر شده بود گفت:«نکنه دنبالش میگردید تا باهاش ازدواج کنید؟»
ایرج خان خندید و گفت: «نه بابا، محض کنجکاوی پرسیدم. وگرنه من دنبال یه خانم سی سی و پنج ساله می گردم. راستی اگه سراغ دارین بهم خبر بدین.»
افسانه جان از کنار در گفت: «نکبت!»
ایرج خان پرسید: «بله؟»
مامان که داشت تقریباً او را میگذاشت لای در، گفت: «چشم حتماً. اگه پیدا کردیم، خبرتون میکنیم.»