Elementor #511

The final cut | Part 1 صدای آلارم گوشی، شنیدن جیک جیک پرنده ها روی درخت بغلیِ خونه و حس کردن گرسنگی شدید توی معده، کیمیا رو وادار به بیدار شدن از خواب میکنه. ساعت از 9 و 45 دقیقه میگذشت و به 10 میرسید. چند دقیقه ای رو بعد از بیدار شدن صرف چرخیدن توی اپلکیشن های مختلف و خوندن یه سری کامنت مثبت میکنه اما منفی هارو تا جایی که بتونه نادیده میگیره؛ دوست نداره روی روزش اثری بذارن، بنظرش مردم حق دارن نظر بدن ولی قرار نیست روحیهش رو تضعیف کنن. بالاخره ساعت به 10 و 10 دقیقه میرسه و شروع روزش از همون موقع آغاز میشه. کورش هنوز غرق خوابه و احتمالا تا وقتی کیمیا خونه رو مرتب کنه و برای رفتن به استودیو آماده شه، بیدار بشه. خورشید نسبت به هفته های قبل پر نور تر شده بود، ابری توی آسمون نبود و این یعنی هوای بهار از چیزی که فکرش رو میکرد نزدیک تر شده…دوست داشت امروز به جای ضبط کومان، کمی تو این هوا کتاب بخونه و ازش نهایت لذت رو ببره ولی دو روز دیگه باید ویدیو آپلود میشد و سر قولشون میموندن. صبحونه آماده شده، میز حاضره و کیمیا، ماگ قهوهش رو بعد از تموم شدن توی سینک قرار میده. "کوررررررش دیر میشه ها…" "اومدم اومدم" همزمان با رفتنش به سمت سرویس بهداشتی برای مرتب کردن موها و درست کردن آرایشش، به پسر خوابآلود اشاره میکنه که میز حاضره تا زود خودش رو سیر کنه و آماده بشه. از اونجایی که کورش آدم خونسردیه و عجله ای برای به موقع رسیدن سر قرار نداره، با آرامش خالص شروع به خوردن صبحانه روی میز میکنه. "به نظرت امروز سشوار بکشم موهامو یا فقط مرتبشون کنم؟" "هرکاری کنی بهت میاد" کیمیا، با لبخند خجالت زده و رضایتمندی، موهاش رو شونه میکنه و اجازه میده حالت طبیعی موهاش حفظ بشه. آرایشش رو مثل همیشه ساده و دوست داشتنی روی صورتش پیاده میکنه و با ظاهری دخترونه از سرویس بیرون میاد. "کوررررش تو هنوز تموم نکردیییی پاشو آماده شو!!" "اِ خب هولم نکن بلند میشم…" لباس هایی که از شب قبل برای امروز توی ذهنش تجسم کرده بود رو از توی کمد بیرون میاره، کمی بهش نگاه میکنه و تا نظرش رو عوض نکرده و با وسواس زیاد دلش نخواد تغییرش بده، شروع میکنه به پوشیدن. کورش، بعد از تموم کردن صبحونه، میز رو مرتب میکنه و حالا نوبت به تعویض لباس هاش میرسه… "اون پیرهن مشکیه رو برات گذاشتم کنار" "با شلوار همیشگیِ دیگه؟" نگاه خنثی، حرص دار و عصبی شکلِ میا به کورش، دوتاشون رو به خنده میندازه. "بله!" ساعت از 11 میگذشت، تقریبا به وسط روز رسیده بودن و میسکال هایی که از ایمان روی صفحهی گوشی کورش افتاده نشون میده خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردن دیرشون شده. میا با دیدن تعداد میسکال ها و آخرین زنگی که تموم شد و صفحه رو روشن میکرد، چشم هاش گرد شده و بعد از گذاشتن دستش روی لبهاش، گوشی رو به کورش نشون میده و پسر، بدون این که تغییری توی حالت صورتش ایجاد کنه، شونه ای بالا میندازه. "کار همیشَشه دو دقیقه نمیتونه صبر کنه…" "کورش این دو دقیقه نبود دو ساعت بود." سپس با چرخوندن چشم هاش داخل حدقه، گوشی رو توی دست کورش رها میکنه و برمیگرده سمت میز خودش تا وسایلش رو توی کیفش قرار بده. "الو؟ چی شده بابا… همیشه زیاد زنگ نمیزدی…چی؟…ایمان چی داری میگی…؟" کیمیا، شکه از صدای متعجب کورش، دست از کارش میکشه و با اخم های تو هم رفته و کنجکاو، جلوش وایمیسته "چی شده…؟" با علائم اشاره، تکون دادن دست، لب زدن و صدای آروم میپرسه و کورش حین نگاه کردن بهش سرش رو به نشونه افتادن اتفاقی غیر منتظره و ناگهانی به دو طرف تکون میده "بدبخت شدیم…" کیمیا، خیلی سریع گوشی رو از دست کورش میگیره، قرارش میده روی گوش خودش و میتونست صدای بلند ضربان قلبش که از داخل سینهش بیرون میزد رو همزمان با صدای ایمان، بشنوه. "….الان زنگ زدم اورژانس بیاد ببینیم اصلا زندهست مردست من که چیزی حس نکردم…کورش این بمیره بیچاره ایم…" همین جملات کافی بود تا کیمیا، سرش رو بالا بگیره و به کورش که دقیقا جلوش توی اتاق با استرس رژه میرفت و دستش از توی جیبش خارج نمیشد، خیره بشه. "مگه هیچی تو اون دوربینا که نصب کردیم معلوم نیست؟ اخه چطوری ممکنه همچین چیزی اتفاق افتاده باشه و توی فیلما مشخص نباشه؟" کیمیا، پشت هم و از روی استرس تمام جملات رو قطاری میپرسه و کورش که سرعتش رو نسبت رو در جواب بهش میده. » نمیدونم « ، به همیشه برخلاف میل میا بالا برده بود "چند بار نگاه کردم هیچی معلوم نیست هیچی. حالا چطوری بیایم ثابت کنیم که بی تقصیریم؟" پسر، بالاخره تونست صدای نگران کیمیا رو از صدای ترسیده و عصبیش تفکیک کنه. "به خدا منم نمیدونم کیمیا، صبر کن برسیم اصلا ببینیم چی شده مرده هنوز زندهست بعد به چیزای بدش فکر کن عزیز من" کیمیا دست خودش نبود، از ترس دستاش میلرزیدن و فکر آینده و موقعیت شغلیشون و حتی از دست دادن همهی آرزو هاش، اجازه نمیداد احساساتش رو کنترل کنن تا اشک از چشم هاش پایین نیاد. همزمان با رسیدنشون به استودیو، ون اورژانس هنوز جلوی در بود. از ماشین پیاده میشن و بدون لحظهای تعلل حین دوییدن، داخل فضای استودیو میشن. انقدر همهی فکرشون سمت اون مرد و ایمان بود که حتی تعداد تجمع کمی از مردم جلوی در، توجهشونو جلب نکرد. "سلام چی شد…؟ زندست؟" ایمان درحالی که یک دستش روی کمرش و دست دیگهش روی ریشهای نسبتا بلندش کشیده میشد، با دیدن کورش و میا، حرکت میکنه سمتشون و نگران به هردوشون زل میزنه. "فعلا دارن معاینهش میکنن…داداش مگه قرار نذاشتیم هر چند دقیقه تا وقتی کارشون تموم میشه و برن چک کنیم اینارو؟ الان از شرکت بفهمن این اینجا زخمی شده حالا یا مرده میدونی چی میشه؟" کیمیا ، بالاخره از شک در میاد و سوال هاش رو میپرسه "به بقیه خبر دادید؟ دوربینا چی؟ خودتون فیلمارو دیدین؟ من و کورش هم تو خونه هم توی راه صد بار چک کردیم فقط چند دقیقه از داخل شدنشه و چند دقیقه از افتادش وسط استودیو. انگار اصلا ضبط نشده نمیدونم…حذف شده…وای خیلی گیجم…" دستهاش رو با تموم شدن جمله آخرش بین موهاش میبره، به مردی که دراز افتاده روی زمین خیره میشه و توی دلش فقط آرزو میکنه زنده باشه. ایمان نگرانی کیمیا رو درک میکرد، دلش نمیخواست تو این اوضاع ته دل میا رو خالی کنه برای همین کورش رو عقب میکشه و اروم باهاش حرف میزنه "منم چک کردم فیلمارو حتی اینجا هم چیزی پیدا نکردم آخه جز من و تو کی دیگه داره اینارو چطوری بیایم توضیح بدیم اینا خودشون فقط برای نظافت میان ما از تو خونه چک میکنیم؟ مسئولیتش مارو تا خر خره توی بدبختی میبره…" کورش، برخلاف همیشه که سعی میکرد جو رو آروم و شاد نگه داره، اینبار خودش بیشتر از هرکسی به اطمینان خاطر نیاز داشت. نفسی از روی داشتن حالت سنگینی توی قفسه سینه بیرون میده و در همون حین، از کمر خم میشه و دستاش رو روزی زانو هاش میذاره. بعد از چند ثانیه، پرستاری که مرد رو چک میکرد از روزی پاهاش بلند میشه، رو به ایمان میکنه و همزمان نگاهش رو به کورش هم میده "The immediate risk of death has passed, but his condition remains unstable…He requires transfer to the hospital for further care ." ایمان از روی آسودگی خیال برای شنیدن جمله اول، سرش رو سمت عقب میبره و نفسی از روی خیالی راحت رو با صدای بلندی از اعماق درونش بیرون میده "خدارو شکر…" کورش، بالاخره تونست خودش رو پیدا کنه، لبخند روی لبش میاد ولی هنوزم ترس از ادامهی حرف های پرستار درونش تازگی داره "If you think it’s needed, go ahead. My friend and I will follow you ." پرستار بعد از حرکت دادن سرش برای تایید حرف کورش، برمیگرده به سمت همکارش و مرد رو روی برانکارد قرار میدن و داخل ون اورژانس میبرن، قبل از بسته شدن در، ایمان و کورش همزمان .« Thank you رو به زبون میارن و ماشین به بیمارستان حرکت میکنه. » کیمیا هنوز توی شک بود. استرس همهی بدنش رو به هم ریخته بود…از میگرن گرفته تا معده درد و لرزش بدن. کورش حالا که کمی خیالش راحت شده ولی هنوزم نگرانه، سعی میکنه مخفی نگهش داره و با شوخی و حرف های نسبتا آروم کننده همسرش رو به حالت عادی برگردونه. "کیمیا…یه دقیقه گوش کن بهم…منو ببین…" دوتا دست هاش رو روی صورتِ مضطربش قرار میده و لبخند رو به چشمای دخترِ رو به روش منتقل میکنه. "همه چی درست میشه بابا چرا انقدر بههم ریختی؟" جملهش با صدای شوخ و خندهی آرومی، کیمیا رو وادار به متوقف کردن گریههاش میکنه. "ببین این پرستاره هم گفت خطر مرگ رفع شده فقط باید میرفت بیمارستان تا وضعیتشو چک کنن ماهم الان میریم دنبالشون و مطمئن شیم اوکیه اوضاع نگران نباش دیگه…" بعد آروم از موهاش شروع میکنه به نوازش کردن و وقتی توی آغوش میگیرتش، برای ثانیه هایی توی بغل هم میمونن. کیمیا، حالت خوبی نداشت، سرش به شدت درد گرفته بود و نیاز داشت برگرده خونه که با اصرار های خودش، برخلاف خواستهی کورش و ایمان همراهشون، پشت سر ون سمت بیمارستان حرکت میکنن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *